عشق واقعی..
 
درباره وبلاگ


به نام تنها آشفتگان دیار سرنوشت تقدیم به تمامی آنانی که هنوز هم تکه ای از آسمان در چشمانشان جرعه ای از دریا در دستانشان و تجسمی زیبا از خاطره ایثار گل های سرخ در معبد ارغوانی دلهایشان به یادگار مانده است. نخستین چکه ناودان یک احساس را در قالب کلامی از جنس تنفس باغچه معصوم یاس به روی حجم سفید یک دفتر میریزم و آن را با لحجه همه عاشقای این گیتی بی انتها به آستان نیلوفری تمامی دلهای زلال هدیه میکنم. در پناه خالق نیلوفرها مهربان و شکیبا بمانید.
آرشيو وبلاگ
پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 32
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 32
بازدید ماه : 108
بازدید کل : 23339
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1



http://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.comhttp://roozgozar.com



- ––––•(-• کلبه خفتگان عاشق •-)•–––– -




ولي پسر همچنان عاشق دختر بود و غم دوري او براش خيلي سخت

بود. همه جا رو بدنبالش مي گرده تا بالاخره اونو درحالی که در بیمارستان بستری بوده پیدا

می کنه. دختر مدتي بعد از اينكه ازش جدا مي شه توی يك حادثه چشم هاش رو از دست

مي ده. پسر بالاي سرش مياد و بهش نگاه مي كنه و از اتاق بیرون میره.

دختر رو از اتاق عمل ميارن و بعد از اينكه بهوش مياد . وقتي چشمهاش رو باز مي كنن فرياد

مي زنه: من مي بينم . من دوباره دارم مي بينم!!

پسر كه در كنار در ايستاده بود وقتي صداي عشقش رو كه با خوشحالي فرياد مي زد

روشنید لبخند بر صورت سوخته ش مي شينه . پسر دور تا دور اتاق رو با چشمهاش

مي كاوه و آقایی رو مي بينه كه دستمالی رو روي صورتش انداخته و داره از اتاق خارج

مي شه . از دكتر مي پرسه اون آقا كيه؟ دكتر مي گه همون آدم فداكاريه كه چشمهاش

رو به تو بخشيده . دختر مي گه نذارين بره بهش بگيد بياد بايد ازش تشكر كنم . پسر رو صدا

مي كنن و اون بر مي گرده . و به كنار تخت دختر مياد . دختر مي گه شما كي هستين ؟

چرا همچين فداكاريي كريدن؟

پسر دستمال رو كنار ميزنه و دختر شوکه میشه.

پسر : من خيلي وقته براي تو مردم . ولي من هميشه بيادت بودم و همه جا رو براي پيدا

كردنت گشتم تا تو رو اينجا و توي اين وضعيت پيدا كردم . وقتي ديدمت خشم نبود كه جلو

چشمهام رو بگيره بلكه به تنها چيزي كه فكر كردم اين بود كه من با چشمهام مي تونم بينايي

رو به تو بازگردونم تا بتوني براحتي زندگي كني . چون دوست ندارم هيچوقت زندگي برات

سخت باشه!

دختر كه اشكهاش سرازير شده بود گفت : چرا اين كارو كردي؟ تو بايد از من متنفر ميشدی،

تو بايد از زجر كشيدن من خوشحال مي شدي.

پسر گفت : من طعم عشق رو تنها براي يك بار تجربه كردم و اون هم عشق تو بود و تا ابد

هم تنها عشق تو براي من مي مونه . تو عشق رو درك نكردي و گرنه اين سوالا رو از من

نمي پرسيدي. من ديگه مي رم . تو ديگه منو نخواهي ديد ولي تا ابد عشق تو در دل من

هستش و اگه بازهم اتفاقي برات بيفته بدون كه من تنهات نمي ذارم. و برات آرزوي زندگي

خوبي دارم . و اميدوارم روزي طعم عشق واقعی رو احساس کنی... خداحافظ


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 5:37 ::  نويسنده : ~*¤ راوی ¤*~